*******
دوش مست و بی خبر بگذشتم ویرانه ای
ناگه چشم مستم دید صحنه جانانه ای
پدری کور و فلج افتاده در یک گوشه ای
مادری هات و پریشان مانده همچون دیوانه ای
کودکی از سوزه سرما میزند دندان بهم
دختری مشغول عیش و نوش با بیگانه ای
چون که فارغ گشت ان مرد پلید دست در جیب کرد داد به دخترک پول نه یا چند دانه ای
بر خودم لعنت فرستادم که هرشب میروم سوی هر خانه و ویرانه ای
پایان
(این شعرو داداشم گفته خیلی دوسش دارم)
سکوت تلخ...برچسب : نویسنده : mona sokot18 بازدید : 459